عشق ونفرت...

 

 

 

 یه مدتی بود با بابابزرگم که صحبت میکردیم دیوار رو نگاه میکرد ، جواب نمیداد!! واسه همین بردیمش تست شنوایی! خیلی هم اصرار داشت که نه من مشکلی ندارم!!!!! دکتر ازش خواست وارد یه اتاقکی بشه و هر چی پرستار میگه رو تکرار کنه:

پرستار: خیار
بابابزرگم : چنار <img src=">
پرستار : بشقاب
بابابزرگم: هشدار <img src=">
پرستار: تاکسی
بابابزرگم: لاستیک <img src=">
در همون لحظه بود که گوشی پرستاره زنگ زد و پرستاره برداشت گفت: الو سلام عزیزم خوبی؟؟؟
بابابزرگم: قربونت برم مرسی شما خوبی؟
پرستاره <img src=">
گراهام بل <img src=">
بابابزرگ <img src=">


 




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت15:51توسط zahra | |