شیخ ودخترپادشاه

عشق ونفرت...

 روزي يك دختره پادشاهي در شهر غریبی گمشده بود و برای خوابیدن نزد شیخی رفت بعد از 3روز شیخ قصد تجاوز به دختر را کرد؛دختر از پنجره فرار کرد و به کوچه بن بستی رسید چند مرد مستي را دید و از ترس بیهوش شد فردا كه بهوش اومددید پیش خواهرو مادر اون مردان مست هست و با خود گفت: روزی اگر حاکم شوم خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد،ترک تسبیح و دعا خواهم کرد،وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند؛



نظرات شما عزیزان:

مهسا
ساعت11:40---14 مهر 1392
جالب بود عزیزم دلم برات تنگ شده

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت10:31توسط zahra | |