پسرکوچولوی عاقل

عشق ونفرت...

 پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود

در یخچال را باز می کند

عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد...

کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند

پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ... ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت10:48توسط zahra | |