عشق ونفرت...

 دخترک رو به من کرد و گفت : واقعا آقا ؟!
گفتم: ببخشید چی واقعا ؟!
گفت: واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد !
گفتم: بله
گفت: اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن، ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشید فقط سر پایین میندازید و رد میشید !
گفتم: آره راست میگی ، سر پایین انداختن کمه !
گفت: کمه ؟ ببخشید متوجه نمیشم ؟

گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقا که سر پایین انداختن کمه ..!

+نوشته شده در یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:,ساعت10:9توسط zahra | |

 آدمهایی هستند که شاید کم بگویند “

 

دوستت دارم

 

 


یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را … بهشان خرده نگیرید !

این آدمها فهمیده اند “دوستت دارم” حرمت دارد ،

مسئولیت دارد

ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی دوست داشتن واقعی را میفهمی ،

میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی ، تا تو شاد باشی …

آزارت نمیدهد ، دلت را نمیشکند …

به هر دری میزند که با تو باشد !

+نوشته شده در شنبه 5 بهمن 1392برچسب:,ساعت17:52توسط zahra | |


آیا میدانید :

وقتی یک نوزاد در حال گریه است با صدای ش.ش…ش. ش… شما آرام می شود! به این دلیل که صدای آبی که اطراف نوزاد در شکم مادر است را برایش تداعی می کند،
در ضمن این یکی از دلایلی است که چرا صدای ساحل دریا به انسان آرامش می دهد.

 

 


+نوشته شده در جمعه 4 بهمن 1392برچسب:,ساعت17:34توسط zahra | |

 

به ما می گفتند: نباید پپسی بخورید، گناه دارد!!!
وقتی به تهران آمدم، اولین کاری که کردم از یک دستفروشی یک پپسی گرفتم. درش تالاپ صدا کرد و باز شد.
بعد که خوردم دیدم خیلی شیرین است.
آن روز ننتیجه گرفتم که گناه شیرین است.

 

+نوشته شده در چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:,ساعت16:49توسط zahra | |

 

+نوشته شده در سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:,ساعت10:40توسط zahra | |

 رفاقت یعنی این...
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

+نوشته شده در سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:,ساعت10:34توسط zahra | |

 داستان واقعی اعدام دختری که همسرش را کشت <img src=">

 

طنز کلیپس

 

داستان واقعی!!!!

حتما بخونید!!!!
قاضی حکم رو اعلام کرد: اعدام !!!!
حضار اعتراض میکردن! اما دخترک که سرتا پا پر از ترس و لرز شده بود نمیتونست حرفی بزنه و حتی صدای دیگرانم نمیشنید!
دخترک رو دستبند به دست بردن! داشت گریه میکرد! نمیخواست که شوهرشو بکشه اما ...
هر شب کابوس میدید تا اینکه ...
مسئول بند: بیا بیرون کتی! وقتشه!
ترسی که وجود دخترک رو گرفته بود پاهاشو قفل کرده بود!
جائی رو نمیدید! افکارش پر بود از صداهای مختلف!
چشماشو باز کرد. دید که روی سکو ایستاده.
قاضی: حرفی نداری اما دخترک حرفی نداشت اما بغضش داشت میترکید.
کلاه سیاهی روی سرش کشیدن تا جائی رو نبینه! مسئول طناب رو انداخت دور گردنش!
دیگه همه چی تموم شده بود براش! امیدی نداشت! تو دلش از خدا کمک خواست که یک لحظه زیر پاش خالی شد!!!!!
دادستان: بیارینش پائین!
جنازه دخترک رو آوردن پائین.دکتر در حال بررسی بود که با صدای بلند گفت : آقای دادستان! اینکه زنده س!!!!!!!!!!!!
گروهی مسئول رسیدگی شدن! دخترک بیهوش افتاده بود!
پس از تحقیقات مشخص شد که طناب رو اشتباهی به کلیپس دخترک بسته بودن!
بعععله !! و بدین گونه بود که یک کلیپس جآن یک کلیپس ( ) رو از مرگ نجات داد ...
کلیپس های محترم : قدر خودتون و کلیپس هاتونو بدونین

+نوشته شده در سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:,ساعت10:15توسط zahra | |

 

 
 
بین ما هیچ اتفاقی نیافتاده
 
فقط در مسیر جاده ای به هم رسیدیم
دست دادیم
 
قدم زدیم
 
خندیدیم
 
آغوش هدیه دادیم 
 
درختان را یک به یک شمردیم
 
سردت شد و من ژاکتم را به تو دادم
 
سردم شد سرما خوردم
تو نگران شدی
یک قدم جلوتر راه رفتی
و در یک دو راهی
تو پاهایت خسته شد
و اولین ماشین عبوری را به نگاهی نگه داشتی
و دستهایت به علامت خدا حافظی به بالا رفت
بین ما هیچ اتفاقی نیافتاد
فقط من ماندم و ژاکتی که نداشتم
و من ماندم و قلبی که داخل ژاکت با تو رفت

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:,ساعت10:13توسط zahra | |

 

+نوشته شده در چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:,ساعت22:2توسط zahra | |


رفتم گلفروشی گفتم آقا این گل طبیعیه ؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یه دختر بچه 7 ساله اونجا بود گفت نَ سزارینه !

به جون خودم من تا 15 سالگی فکر میکردم بچه ها رو لک لک ها از آسمون میارن

+نوشته شده در چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:,ساعت21:56توسط zahra | |